پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

شیر تاتائو

- مامان شیر تاتائو میخوام - شیر تاتائو ؟ الان برات شیر تاتائو میارم. - شیر تاتائو نه ، شیر تااا تااااا ئوووو - باشه مامان الان برات شیر تاتائو میارم. - نگو تاتائو بگو تااااتااائوووووو - باشه مامان ، شیر تااااتاائوووووو ، باشه باشه عصبانی نشو ، شیر کاکائو ، الان میارم ...
24 آبان 1391

سم و انداختی آشغالی؟

مامانی امروز هوا خیلی سرد شده خیلی بارون میاد ، اون بالا مالاها داشت تگرگ میومد ، الان مهدکودکی ، من اومدم یه سر خونه دوباره میرم . این روزا خیلی شیرین شدی همش دارم قربون صدقت میرم ، میخوام یه جوری احساساتم و بهت نشون بدم ولی میدونم که اذیتت میکنم اعصابت و بهم میریزم آخه چیکار کنم؟ میخوام بچلونمت پارسا: مامان سم و انداختی آشغالی؟ مامان : سم ؟ سم چیه؟  پارسا : سم نه ، سم . انداختی آشغالی چرا؟ مامان : سم؟ نمیفهمم چی میگی مامان ؟ سم چیه؟ پارسا: سسسمممم ، روشن میکنیییییم فوت میکنییییییییم مامان : قربونت برم من ، شمع؟ آخه خرابش کرده بودی انداختم آشغالی   ...
24 آبان 1391

قائم موشک

یه روز که خیلی خسته بودم و ظهر خوابیده بودم یه دفعه از خواب پریدم دیدم هیچ خبری از پارسا نیست خیلی ترسیدم هر کجا رو گشتم نبود در خونه رو باز کردم گفتم نکنه رفته تو خیابون ولی کفشاش بودن دیگه مطمئن شدم که رفته پشت پنجره افتاده پائین ، آخه اون موقع تازه یاد گرفته بود میرفت پشت پنجره بیرون و نگاه میکرد من هم پنجره رو بسته بودم که خطری نداشته باشه ولی اون موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود ، داد زدم پارسا پارسا کجایی ؟ یه دفعه دیدم یه صدایی از اون طرف اتاق میاد ، بله آقا رفته بودن روی رختخوابهای توی کمد دیواری خوابیده بودن ...
18 آبان 1391

اندر احوالات گذشته

سلام سلام الان که دارم این مطالب و مینویسم تازه از دانشگاه برگشتم و پارسا و بابایی خونه مامان جون بودن و دارن برمیگردن فکر کنم تا 20 دقیقه دیگه برسن از امروز تصمیم گرفتم یه کم بیشتر به وب پسرم سر بزنم آخه ما هرچی صبر کردیم یه کم اوضاع بهتر بشه یه ذره کارها سروسامان بگیره دیدیم نه که نه هی میاد هی میاد، بعداز برگزاری عروسی عمه که 13 آبان بود قرار شد شب عید غدیر بریم برای بله برون عمو حامد که ماشین باباجون اینا تصادف کرد و گریه و زاری و استرس و بیمارستان و پاسگاه و کروکی و رضایت و .... چند روز درگیر این ماجرا بودیم و هنوز هم هستیم ... هفته دیگه 2 تا سمینار دارم اونا رو رد کنم یه نفسی بکشم پسرم این روزا خیلی قشنگ حرف میزنه سعی میکنه ا...
17 آبان 1391

به تو عادت کرده بودم

به تو عادت کرده بودم                          ای به من نزدیک تر از من ای حضورم از تو تازه                        ای نگاهم از تو روشن به تو عادت کرده بودم                        مثل گلبرگی به شبنم مثل عاشقی به غربت              &nb...
16 آبان 1391
1